×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more
× in veb baraye tamame ashghaye ham nafas va shoma dostane azize
×

آدرس وبلاگ من

sayber.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sayber30

Naghme...

اگه یه روز بری سفر، بری ز پیشم بی خبر
اسیر رؤیاها میشم، دوباره باز تنها می شم
به شب میگم پیشم بمونه، به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری، چرا میری تنهام میذاری؟
اگه فراموشم کنی، ترک آغوشم کنی
پرنده دریا میشم، تو چنگ موج رها می شم
به دل میگم خاموش بمونه، میرم که هرکسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری، که توش منو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد، که منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه، بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم، که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم

بد جوری تصادف کرده بود
هر جا صحبت اون اتفاق بد می افتاد بلند می خندید
و خودش رو مدیون ماشین گرون قیمتش می دونست
و خداوند.....  وخداوند همچنان لبخند می زد!


خدای بزرگ من! گاهی که پیش خودم فکر می کنم می بینم انسان ها با تمام زرنگی و ادعا هاشون همیشه مثل یه بچه معصوم هستند. مثل یه کودک درک پایینی دارند. گاهی به ظالم ترین افراد تاریخ هم به همین دید نگاه می کنم و نه تنها تنفری از اونها به دلم راه پیدا نمی کنه بلکه حالتی دلسوزانه هم نسبت به اون ها پیدا می کنم! [نمی دونم شما هم این حس و پیدا کردید یا نه!]  اگر ما می فهمیدیم که چقدر این دور گردون زود میگذره به جز لبخندی بر لب نداشتیم و جز سکوت چیز دیگری رو زمزمه نمی کردیم. به جز محبت چیزی به یکدیگر نمی دادیم و تنها نگاه مهربان بود که هدیه می دادیم.

امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نــوری دارم
باز امشب در اوج آسـمانم
رازی بـاشـــد بـا ستارگانم
امشب یک سر شوق وشورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم
از شـادی پـر گـیرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمان‌ها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم

ادامه مطلب ...لب‌ِ دریا دلم‌ُ توی‌ یه‌ بطری‌ می‌ذارم‌
بطری‌ُ به‌ موجای‌ عاصی‌ِ دریا می‌سپارم‌
دیگه‌ خسته‌اَم‌ از این‌ دربه‌دری‌های‌ مدام‌
بذارین‌ همه‌ بدونن‌ ! من‌ دیگه‌ دل‌ ندارم‌

بس‌ که‌ دست‌ به‌ دست‌ شده‌ این‌ دل‌ِ ساده‌ خسته‌ام‌
بس‌ که‌ پشت‌ پا زدن‌ به‌ این‌ پیاده‌ خسته‌اَم‌
دیگه‌ از دنیایی‌ که‌ تو اون‌ همه‌ آرزوهام،
مث‌ِ بادکنک‌ توی‌ پنجه‌ی‌ باده‌ خسته‌اَم‌

مردی در جاده ی آزادی جانش قدم گذاشت. جاده ای که دولت ِ وقت در آن هیچ گونه تابلوی راهنمایی نصب نکرده بود. مرد به دنبال آزادی بود و این آزادی را در رفتن می دید، رفتن در آن جاده. هر کسی هوس نمی کرد که به آن جاده ی پرخطر که بین مردم عادی به جاده ی مرگ معروف شده بود قدم بگذارد. بهتر است این طور بگویم که تقریبن هیچ کس این جسارت را به خود نمیداد. شاعران ِ بسیاری از شکوه ِ آن جاده سروده بودند ، نویسندگان ِ زیادی درباره ی آن جاده قصه ها نوشته بودند و فیلسوفان زیادی نیز جاده را به عنوان گریزگاه فلسفی خویش انتخاب کرده بودند و از آن می گفتند اما در عمل هیچ کدامشان حتی جرات نزدیک شدن به آن را هم نداشتند ،  اما مرد  در حالیکه از همه چیزش ، حتی دوستان والایش ، تفکرات و تاملات بسیارش ، و حتی خودش ، گذشته بود ، بدون اینکه توشه و سرمایه ی خاصی داشته باشد با تنها دارایی اش که همانا حسی درونی بود که از درون بسیار ژرف ِ او بر می آمد و پیاپی به وی می گفت ؛ باید برود، رفتن را آغاز کرد.  او  مانند همگان نبود ، مرد مانند آدم هایی که عادت کرده بودند یک صدا را بشنوند و همه با یک گوش بشنوند ، یک چیز را ببینند و همه با یک چشم ببینند ، مانند هم حتی عاشق شوند ، مانند هم زیبایی و زشتی را ببینند و مانند هم باشند و از این مساوات در بودن حتی لذتی مجهول هم ببرند ، نبود. مرد از این لذتهای همگانی بیزار بود . مرد تنهای تنها بود. و خود را از روی میل و اراده تنهاتر هم کرد. او  می خواست یگانه و بی مانند باشد ، همان گونه که یگانه بود ، این شد که به راه شد و قدم در جاده ای گذشت که همگان به آن جاده ی مرگ می گفتند. مرد مصمم و بااراده قدم در راه گذاشت، راهی که برگشتی برای آن متصور نبود. در اولین روز بهار او شروع به رفتن کرد... با هر قدمی که بر می داشت  با یک سه راهی مواجه می شد ، که البته راه چهارم نیز راه ِ برگشت از جاده ی آزادی جانش بود ، اما این مسیر دور برگردان نداشت ، هر چند اگر هم داشت مرد حتی از ذهنش هم عبور نمی کرد که بخواهد برگردد ، چرا که همه ی دارایی اش حس رفتن بود و اگر به برگشتن فکر می کرد.بوی مهربانی میآید

کجا ایستاده ای ؟ در مسیر باد !؟
.
.
.
 دلبری٬ با دلبری دل از کفم دزدید و رفت
هرچه کردم ناله از دل٬ سنگدل نشنید و رفت
گفتمش: ای دلربا دلبر٬ ز دل بردن چه سود؟
از ته دل٬ بر من دیوانه دل خندید و رفت
.
.
.
برای تو ، مردن بهانه نمی خواهد ، وقت نبودنت خود مرگیست برای خودش  . . .

ادامه مطلب ...

چهارشنبه 23 آذر 1390 - 6:16:20 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


naghme...


شعر زیبای ساحل دریا


...


waheme


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

4809 بازدید

3 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

6 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements